خوش آمدید

حکایتی از بهلول

دوشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۲، ۱۰:۲۱ ب.ظ
روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است.
 

اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطور معذب می شود؟

 

دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود؟

 

سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است.

 

چون سخن به اینجا رسید بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد. کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.

 

شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سر عالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام. خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد بهلول رو به او نموده و گفت از من چه تعدی به تو شده است؟

بهلول

او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب درد سر، آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمی شود! بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود. دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! که می گفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید.

 

دیگر آنکه من نبودم! عالم گفت: پس که بود؟ بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق.

 

خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت.

 

منبع:olom91.blogfa

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی