حکایتی از بهلول
اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطور معذب می شود؟
دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود؟
سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است.
چون سخن به اینجا رسید بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد. کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد.
شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سر عالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام. خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد بهلول رو به او نموده و گفت از من چه تعدی به تو شده است؟
او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب درد سر، آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمی شود! بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود. دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک! که می گفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید.
دیگر آنکه من نبودم! عالم گفت: پس که بود؟ بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق.
خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت.
منبع:olom91.blogfa